کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نی نی من و بابایی

تلنگر!!!

خیلی دلم گرفته... نمیدونم از دست کی! از دست خودم؟از دست خدا؟؟؟ امروز تو خونه نشسته بودیم که یهو زد به سرمون بریم پارک واسه ناهار.چون هوا خوب بود گفتم کیانم بره یه چند تا بچه ببینه و روحیش عوض بشه. خلاصه ساعت 2 و نیم بود که رفتیم پارک.چون جمعه بود به سختی جای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم من و کیان کنار ماشین وایساده بودیم(به سمت پارک) و حمیدم داشت وسایل رو از تو ماشین در میاورد که یهو به یه چشم به هم زدن کیان رو اون سمت ماشین تقریبا وسط خیابون دیدم!!! قلبم از جا کنده شد!!!حمید یه نگاه به من کرد و گفت کیاااااااااااااان دویدم و سریع خودم رو به کیان رسوندم و بغلش کردم... خدای من! چه جوری کیان به این سرعت از من جدا شد؟چطور من ندیدمش ک...
21 بهمن 1391

عکس های برفی

من نمیدونم چرا همیشه روزهای خوب و قشنگ عینهووو برق و باد میگذرن!!! ولی اماااااااااان از اون روزای بد و سخت که مثل زیگیل میچسبن و ول نمیکنن ایییییییییش بله خانواده ی عزیزم اومدن و به سرعت نور هم رفتن.الان هم حمید رفته برسونتشون .خیلی حالم گرفته است.خیلییییییی!!! کیان رو خوابوندم و اومدم اینجا سرمو گرم کنم تا جای خالیشون رو حس نکنم فعلا. ولی خوب سعی میکنم به خاطره های قشنگی که تو این چند روز به جا موند فکر کنم   جای همگی خالیییی یک روز صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد از یه صبحانه ی خوشمزه راهی پیست شدیم.قرار شد بریم برف بازی و نوبتی هم آقا کیان توسط نیروهای کمکی تو ماشین سرگرم بشه که بیرون نیاد و سرما بخوره.براش کلی اسباب بازی و ع...
14 بهمن 1391
1